امروز : شنبه - ۱۴ - اردیبهشت - ۱۴۰۴

صادق زیباکلام
از پل مدیریت داشتم خسته می‌رفتم به‌سمت منزل، که از آن سمت بلوار دریا با شتاب به‌سمتم آمد. گفتم ای‌وای، باز یکی دیگه از کابوس‌ها. یا می‌خواد بپرسه «آخرش چی می‌شه؟»، یا «چرا شما را نمی‌گیرن؟»، یا «چرا انقلاب کردین و چندین نسل رو بدبخت کردین و فکر نمی‌کنین یک عذرخواهی به ملت بدهکار هستین؟». اما او برای یکی دیگر از پرسش‌های رایج آمده بود: «بریم یا وایسیم؟»

حدوداً سی‌ساله بود، فارغ‌التحصیل «کار درمانی» و همسرش هم لیسانس پرستاری. کار رفتنشان به کانادا در شرف تکمیل بود و هفتۀ آینده باید می‌رفتند ترکیه برای انگشت‌نگاری. مشکل چه بود؟ حالا که رفتنشان جدی شده بود، دودل بودند که بروند یا نروند؟ گفت البته از همان ابتدا هم خیلی اصرار به رفتن نداشتیم. هر قدر که جلوتر آمدیم، دودلی‌مان همچنان باقی ماند و حالا که رفتنمان جدی شده، تردید واقعاً فلج‌مان کرده. بعضی وقت‌ها با خانمم می‌گیم خیلی هم بد نمی‌شد اگه بهمون ویزا نمی‌دادند، چون دیگه مشکل تصمیم‌گیری نداشتیم. شما بگید چه کنیم؟ بریم یا بمانیم؟ اگر فرزندان خودتان به این نقطه می‌رسیدند، به‌آن‌ها چه توصیه می‌کردید؟
گفتم اتفاقاً یکی از فرزندانم به این نقطه رسیده و دارند می‌روند. من البته با رفتنشان خیلی موافق نیستم. ازش پرسیدم شما یا خانمت مشکل سیاسی ندارید؟ گفت نه. گفتم فرزند سن مدرسه دارید؟ گفت اساساً فرزند نداریم. گفتم بعد از مسئلۀ سیاسی، من برای آموزش و پرورش خیلی ارزش قائلم، اما شما هیچکدام این اولویت‌ها را ندارید. من هیچ دلیلی برای رفتنتان نمی‌بینم. شما و خانمتان اینجا کارمند هستید؛ کانادا هم هردو کارمند خواهید بود و باز یک زندگی کارمندی، درست مثل همین که اینجا دارید. چه چیزی در زندگی شما و همسرتان در نتیجۀ رفتن به کانادا متحول می‌شود؟ باز اگر بنا بود ادامۀ تحصیل بدهید، می‌گفتم بروید.
گفت ولی همه بهمان می‌گویند این فرصت را از دست ندهید. خانمم با اینکه تک فرزند هست، ولی پدر و مادر ایشان هم می‌گویند بروید و ما نمی‌خواهیم مانع خوشبختی‌تان بشویم. گفتم آخه من مشکلم اینه که نه فرصت آنچنانی و نه لزوماً خوشبختی مشعشعی در کانادا برای شما و همسرتان نمی‌بینم. یک زندگی کاملاً معمولی خواهید داشت با یک آپارتمان اجاره‌ای و خیلی بیشتر از ایران مجبور به کار کردن خواهید شد. تمام مدت هم در فکر و نگران وضعیت ایران و بستگانتان به‌سر می‌برید.
گفت: «یعنی شما می‌گید نریم؟»، گفتم: «آره من می‌گم نروید، چون هیچ دلیلی برای رفتن‌تان نمی بینم».


نوشتن دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

تصویر امنیتی تصویر امنیتی جدید